سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواب چه تصمیمهاى روزانه را که نقش بر آب کرد . [نهج البلاغه]
drdr302
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • سنگر ، پلاک ، اسلحه ، پوتین پای او

    پیچیده در تمام دوکوهه صدای او

    سجاده ای به رنگ افق – رنگ لاله ها-

    پهن است رو به روی شهادت برای او

    تسبیح ، عطر جبهه و سر بند یا حسین

    اشک ، استغاثه ، ندبه ، دل با صفای او

    تکبیر ، شور و حال شهادت ، خدا ، بهشت

    می شد خلاصه نام وفا در وفای او

    عاشق تر از همیشه به پرواز بی غرور

    ترکش ، گلوله ، سینه ی بی ادعای او

    پل شد جلوتر از همه سردار خط شکن

    خون ، شوق آسمانی و حالا عزای او

    ناباورانه می رود از ذهن لحظه ها

    تنگ است و بی قرار دلم در هوای او

     

    بد نیست اگر گاهی آسمانمان را عوض کنیم ، حالا که بال و پری داریم به وسعت اندیشه هامان ... بد نیست اگر برای لحظه ای هم که شده ، پرواز در آسمانی که بوی خدا می دهد را تجربه کنیم ... بد نیست تجربه کنیم « پرواز را به خاطر سپردن » ... بد نیست اگر ما هم گاهی شعر هایمان را سنگر کنیم ، قافیه های تشنه اش را قمقمه بگذاریم و ردیف های گمنامش را پلاک ... بد نیست اگر ما هم با پوتین های بدون پایی که ندای مردانگی و غیرت سر می دهند ، پیچ و خم های زندگی مان را طی کنیم ... بد نیست اگر گاهی ، فقط گاهی ، به غربت نام هایی که فقط کوچه هایمان را آذین بسته اند ، فکر کنیم ...

    آسمان اینجا تاریک است ... شهدا ، راه آسمان دیگری را نشانمان داده اند ... بد نیست اگر گاهی آسمانمان را عوض کنیم ...



    امین درودی ::: چهارشنبه 86/9/14::: ساعت 12:15 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    این ها را امروز ، یعنی پنجشنبه ، 8 آذر ماه سال 1386 خورشیدی می نویسم . توی اتوبوس نشسته ام . دستم می لرزد . مدادم دائماً می خواهد از دستم فرار کند . هوا بارانی ؛ جاده لغزنده است . لطفاً کمربند ها را ببندید ...

    شاید بعداً تصمیم بگیرم این نوشته را توی وبلاگم بگذارم ؛ اما الآن که در حال نوشتنم ، چنین خیالی ندارم ... اه ... چه دارم می گویم ؟! اصلاً اصل قضیه چیز دیگری است ...

    از آن آدم هایی نیستم که وقتی دلم می گیرد با کسی درد دل کنم . عادت هم ندارم که حرف های دلم را روی کاغذ بنویسم تا دردم تسکین یابد . اما این بار فرق می کند ؛ خیلی هم فرق می کند . این بار می خواهم این درد ثبت شود . می خواهم هر چند روز نگاهش کنم . شاید شما هم اگر مثل من و به جای من بودید ، برایتان فرق می کرد ... خدای من ! چقدر درد دل کردن سخت است و چقدر خوشبختند آن ها که می توانند صفحه های سفید کاغذ را یکی یکی سیاه کنند و بغض های سنگین شده ی وجودشان را توی همین صفحه ها بترکانند ... اه ... چه می گویم ؟! اصل قضیه هنوز هم چیز دیگری است ...

    چه داشتم می گفتم ؟ ... هان! ... این بار خیلی فرق دارد . جنس این درد چیز دیگری است . حتماً دیده ای که بعضی از درد ها جوری توی وجودت جا خوش می کنند و آن چنان با آن ها عجین می شوی که دیگر می شوند جزئی از وجودت . بهشان عادت می کنی . گاهی هم گمشان می کنی . این درد هم شاید همین جور است . این درد دیگر خیلی کهنه شده بود . این بغض سال ها بود که مجال هق هق گریه شدن را نمی یافت ...

    نمی دانم چرا این قدر مقدمه می چینم . کم کم دارم از نوشتن پشیمان می شوم . اصل قضیه هنوز ته گلویم گیر کرده . می خواهم همین جا زنجیرش کنم تا ساکت شود ... ولی باور کن خیلی سخت است ؛ همان چیزی که روی دلم سنگینی می کند . همین چیزی که مجبورم می کند بنویسم تا شاید ... همین که بعد از 6 سال ، امروز اولین باری بود که رفتم سر خاک پدرم ... همین که باید می گشتم تا پیدایش کنم ... همین که بعد از شش سال ، بیش تر از چند دقیقه فرصت نداشتم ...

    خیلی ها دلشان لک می زند برای هوای بارانی ، من اما همیشه از باران بدم می آمد ، یعنی نه که بدم بیاید ها ، نه ! دلم می گیرد . امروز هم هوا بدجوری بارانی بود . یا شاید من بدجوری دلم گرفته بود . 6 سال که مدت کمی نیست ، هست ؟ ... شش سال حسرت نشستن در کنارش ... شش سال حسرت حرف زدن با او ... شش سال دلخوش بودن به یک قاب عکس تیره ی سیاه و سفید ...شش سال فکر کردن به خاطره هایی که از او نداری ...

    باران می خورد به سنگ قبر و می پاشید روی صورتم . درد داشت . نمی دانم چرا !!!! ... می گویند باران که می آید ، درهای رحمت خدا باز می شود ... دعا می کنم ... چیزی از چند دقیقه ام نمانده . توی همان یکی دو دقیقه ی باقیمانده ، یک دل سیر « بابا ، بابا » می گویم ... چه کلمه ی زیبایی ! جوری روی لب های تشنه ات می نشیند که تا انتهای وجودت خنک می شود ... چه حس قشنگی ... بابا ! ... چیزی که شش سال توی دلم مانده بود ...

    احساس می کنم هنوز گفتن حرف های دلم را یاد نگرفته ام . از پنچره ی اتوبوس به بیرون نگاه می کنم . در های رحمت خدا هنوز باز است ...



    امین درودی ::: چهارشنبه 86/9/14::: ساعت 12:15 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 1
    کل بازدید :15671

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    drdr302
    امین درودی
    خیلی باحالم

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    drdr302

    >>آرشیو شده ها<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<